۱-حقیقت قدسی از ورای سکوت مـی‌تراود. پی وی ایما قرآن درون بیـان داستان زندگی زکریـا، پی وی ایما سکوت را نشانـه‌ای از سوی خداوند مـی‌شمارد: پی وی ایما قال ربّ اجعل‌لی آیة قال آیتک الّا تکلّم‌ الناس ثلاث لیـال سویّاً‌... پی وی ایما (مریم، ۱۱-۱۰). مولانا درون اشاره بـه همـین آیـات هست که مـی‌گوید :

زان نشان هم زکریّا را بگفت

که نیـابی که تا سه روز اصلاً بگفت

تا سه شب خامش کن از نیک و بدت

این نشان باشد کـه یحیی آیدت

دم مزن سه روز اندر گفت و گو

کین سکوتت آیت مقصود تو

هین مـیاور این نشان را تو بگفت

وین سخن را دار اندر دل نـهفت

(مثنوی، ۲/۱۶۷۸~)

پاره‌ای از مفسران گفته‌اند، آن سکوت خود نشانـه خداوند بود، و پاره‌ای دیگر گفته‌اند کـه نشانـه خداوند به‌واسطه آن سکوت بر زکریّا آشکار گردید.

در هر حال، عارف درون دل داستان زکریّا راز سکوت و نقش کارساز آن را درون طریق معنا مـی‌خواند.

مولانا با ادب سکوت هم درون مقام طریقت و هم درون مقام حقیقت نیک آشنا بود. او خود اهل سکوت‌ورزی بود، و نـهایتاً سیمای حقیقت انفسی را درون ماورای پرده سکوت بـه تماشا نشست .

اما تجربه سال‌ها مراقبه احوال باطن و طی مراتب سلوک بـه وی آموخت کـه سکوت از جنس واحد نیست، و سالک طریق حتما در زندگی معنوی خود مراتب گوناگون سکوت را بیـازماید و از سر بگذراند .

در این نوشتار بـه اختصار تجربه مولانا را از مراتب سکوت و نقش آن درون زندگی معنوی سالک طریق بـه اختصار بررسی مـی کنیم .

2-نخستین مرتبه سکوت را مـی‌توان «سکوت سالکانـه» نامـید. سکوت سالکانـه، سکوت مقام طریقت است، یعنی ادبی هست که سالک بر روح خود الزام مـی‌کند که تا برکه گل‌آلود و مضطرب روح خویش را زلالی و آرامش بخشد شاید کـه در آینـه صافی آن نقش ماه و ستارگان آسمان باز بتابد .

مولانا خود از دوران کودکی و تحت ارشاد پدر و نیز لالای دوران کودکی‌اش، سیّد برهان‌الدّین محقق ترمذی، ادب سکوت سالکانـه را آموخته و آزموده بود.

سال‌ها بعد نیز کـه سیّد برهان آن کودک هوشمند را درون ۲۴ سالگی درون قونیـه بازیـافت، او را بـه سه بار چلّه‌نشینی الزام کرد کـه از جمله شروط آن التزام بـه سکوت‌های طولانی بود .

وقتی هم کـه مولانا خود بر مسند شیخوخت نشست و به تعلیم و تربیت مشتاقان عالم معنا پرداخت کم‌گویی و سکوت‌ورزی را درون صدر آداب طریقت خود نـها د.

خوب هست در اینجا پاره‌ای از انواع سکوت سالکانـه را کـه در تعالیم مولانا آمده هست مرور کنیم :

 

1) یکی از مـهم‌ترین انواع سکوت سالکانـه، سکوت اخلاقی است. سکوت اخلاقی داروی آفات زبان به‌شمار مـی‌آید .

عارفان نیک مـی‌دانستند کـه به کارگیری نادرست زبان مـی‌تواند هم بـه زیـان دیگران بینجامد و هم سلامت و زلالی روح سالک را بیـالاید .

مولانا درون داستان «طوطی و بازرگان» از همـین نقش ویران‌گر زبان شکوه مـی‌کند:

ای زبان تو بس زیـانی مر مرا

چون تویی گویـا چه گویم من تو را؟

ای زبان هم آتش و هم خرمنی

چند این آتش درین خرمن زنی

ای زبان هم گنج بی‌پایـان تویی

ای زبان هم رنج بی‌درمان تویی

هم صفیر و خدعه مرغان تویی

هم انیس وحشت هجران تویی...

(مثنوی، ۱/‌۱۷۳ ~)

در‌واقع مـهم‌ترین آفات زبان بیشتر از جنس ناراستی‌های اخلاقی مانند دروغ گفتن، بدگویی ، سخن ناسزا بـه دیگری گفتن، زبان بـه یـاوه گشودن، سخن‌چینی ، و امثال آن هست .

توصیـه مولانا بهانی کـه امـیر زبان نبودند این بود کـه سکوت پیشـه کنند مبادا اسیر زبان شوند :

من پشیمان گشتم این گفتن چه بود؟

لیک چون گفتم پشیمانی چه سود؟

نکته‌ای کآن جست ناگه از زبان

همچو تیری دان کـه آن جست از کمان

وا‌نگردد از ره آن تیر ای پسر

بند حتما کرد سیلی را ز سر

چون گذشت از سر جهانی را گرفت

گر جهان ویران کند نبود شگفت

(مثنوی، ۱/‌۱۶۶۰‌~)

 

سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف

گه ز روی نقل و گه از روی لاف

زآن‌که تاریکست و هر سو پنبه‌زار

در مـیان پنبه چون باشد شرار

ظالم آن قومـی کـه چشمان دوختند

زآن سخن‌ها عالمـی را سوختند

عالمـی را یک سخن ویران کند

روبهان مرده را شیران کند...

(مثنوی، ۱/‌۱۵۹۵ ~)

‌2) سکوت درون مقام تعلیم‌پذیری هم از مراتب سکوت سالکانـه است. سالک طریق حتما بداند کـه اوّل شرط تعلیم‌پذیری درون عالم معنا آموختن ادب سکوت است. شرط فراگیری از محضر کاملان آموختن هنر شنیدن هست :

کودک اوّل چون بزاید شیر نوش

مدّتی خامش بود او جمله گوش

مدّتی مـی‌بایدشدوختن

از سخن که تا او سخن آموختن...

 

زآن‌که اوّل سمع باشد نطق را

سوی منطق از ره سمع اندرآ...

باقیـان هم درون حرف هم درون مقال

تابع استاد و محتاج مثال

(مثنوی، ۱/‌۱۶۲۴~)

بنابراین، درون این‌جا سکوت از جنس سکوت شاگردانـه هست :

تو رعیت باش چو سلطان نـه‌ای

خود مران چون مرد کشتیبان نـه‌ای

چون نـه‌ای کامل دکان تنـها مگیر

دست خوش مـی‌باش که تا گردی خمـیر

(مثنوی، ۲/۳۴۴۰~)

البته مولانا مـی‌گوید، یکی از نشانـه‌های حضور درون محضر اولیـای الهی نیز زبان درباختن هست :

چون بـه نزدیک ولی‌الله شود

آن زبان صد گزش کوته شود

(مثنوی، ۳/۲۵۵۰)

از نگاه مولانا معارف انفسی، یـا بـه تعبیر وی «فقر»، بیش از آن‌که از راه زبان آموخته شود از هم‌نشینی و هم‌نفسی با پاکان حاصل مـی‌شود، یعنی از جان بـه جان مـی‌تراود ک

علم‌آموزی طریق‌اش قولی است

حرفت‌آموزی طریق‌اش فعلی است

فقر‌خواهی آن بـه صحبت قایم است

نـه زبانت کار مـی‌آید نـه دست

دانش آن را ستاند جان ز جان

نـه ز راه دفتر و نـه از زبان

(مثنوی، ۵/‌۱۰۶۲~)

3) سکوت رازدارانـه هم از مراتب سکوت سالکانـه است. سالک طریق وقتی درون خور تعلیم‌پذیری مـی‌شود کـه ادب رازداری را بیـاموزد، یعنی سرّی را کـه مـی‌آموزد با نامحرمان درون مـیان ننـهد .

این رازداری البته گاه از آن‌رو بود کـه مبادا معارف انفسی از حدّ فهم نامحرمان نا‌آشنا فراتر رود و به گمراهی ایشان بینجامد، یـا نااهلان، آن معارف را دامـی به منظور فریب خلایق سازند .

گاهی هم این رازدانی بنا بـه ملاحظاتی سیـاسی یـا اجتماعی بود: چه بسا افشای معارف انفسی خصوصاً درون جامعه شریعت‌مدار عوام آشوبی کند و سر سرداران سرّدان را بر سر دار کند .

مولانا بـه سالکان مـی‌آموزد کـه از دو راه مـی‌توان رازداری و سرّپوشانی کرد: یکی از طریق نگفتن هست :

چون ببینی مشک پر مکر و مجاز

لب ببند و خویشتن را خنب ساز

(۶/‌۲۰۳۷)

 

عاشقی و مست و بگشاده زبان

الله الله اشتری بر ناودان

چون ز راز و ناز او گوید زبان

با جمـیل الستّر خواند آسمان

(۳/۴۷۳۰~)

اما گاهی سرّپوشانی از طریق گفتن است، مانند بلبلی کـه در روی گل نعره مـی‌زند که تا سرّ بوی گل را بپوشاند :

حرف گفتن بستن آن روزن است

عین اظهار سخن پوشیدن است

بلبلانـه نعره زن درون روی گل

تا کنی مشغول‌شان از بوی گل

تا بـه قل مشغول گردد گوش‌شان

سوی روی گل نپرد هوششان

(۶/‌۶۹۱~)

‌ 4) گاهی هم سکوت ناشی از بی‌رغبتی روحی سالک بـه هم‌سخنی و هم‌نشینی باانی هست که درد او را ندارند و دل درون گرو محبوب‌هایی جز محبوب او سپرده‌اند .

مشغولیت‌های آن نامحرمان درون چشم او چندان بی‌جلوه هست که او رغبتی بـه سخن گفتن درباره آن محبوب‌ها درون خود نمـی‌یـابد .

سکوت‌ پیشگی واکنش طبیعی روح او نسبت بـه حضور بیگانـه ناهمدل است. مولانا درون ابتدای مثنوی، شمـه‌ای از این نوع سکوت پیشگی را درون احوال خود سراغ مـی‌دهد :

بادمساز خود گر جفتمـی

همچو نی من گفتنی‌ها گفتمـی

هر کـه او از هم‌زبانی شد جدا

بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا

چون‌که گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان بعد ز بلبل سرگذشت

و درون غزلی زیبا نیز از این حال خود پرده برمـی‌دارد:

همـه جمال تو بینم چو چشم باز کنم

همـه تو نوشم چوفراز کنم

حرام دارم با مردمان سخن گفتن

و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم

هزار گونـه بلنگم بـه هر رهم کـه برند

رهی کـه آن بـه سوی تست ترکتاز کنم...

 

خموش باش، زمانی بساز با خمشی

که که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم.

باری، بر فهرست سکوت‌های سالکانـه مـی‌توان بیش از این‌ها افزود. اما درون نـهایت غایت اصلی سکوت سالکانـه یـا سکوت طریقتی آن هست که سکوت زبانی بـه سکون روانی بینجامد، یعنی تلاطم‌ها و آشوب‌های روحی سالک آرام پذیرد، و سالک درون آرامش و طمانینـه‌ای کـه بر روان‌اش حاکم مـی‌شود نغمـه‌های چنگ الهی را بـه گوش جان بشنود :

گفت هان ای سخرگان گفت و گو

وعظ و گفتار زبان و گوش جو

پنبه اندر گوش حسّ دون کنید

بند حسّ از چشم خود بیرون کنید

پنبه آن گوش سر گوش سر است

تا نگردد این کر، آن باطن کرست

بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید

تا خطاب ارجعی را بشنوید

(۱/۵۶۸~)

دم مزن که تا بشنوی از دم‌زنان

آنچه نامد درون زبان و در بیـان

دم مزن که تا بشنوی زآن آفتاب

آنچه نامد درون کتاب و در خطاب

دم مزن که تا دم زند بهر تو روح

آشنا بگذار درون کشتی نوح

(۳/۱۲۹۸~)

از منظر مولانا سکوت سالکانـه، شگردی درون شکار حقیقت انفسی است. مولانا مکرراً فرآیند کشف حقیقت انفسی را بـه پدیده شکار تمثیل مـی‌کند :

تمثیل شکار بـه ما مـی‌آموزد کـه کشف حقیقت انفسی نوعی کنش است. اما تصوّر غالب بر این بوده هست که درون صحنـه این شکار، سالک طریق شکارچی هست و حقیقت شکاری کـه باید بـه دام افتد .

مطابق این تصویر البته حقیقت بسان غزالی گریزنده و تیزپاست کـه باید به منظور نزدیک شدن بـه آن درون سکوت مطلق آهسته گام برداشت مبادا اندک موجی درون فضا غزال را برماند .

اما تصویر مولانا از تقرب بـه حقیقت انفسی یکسره متفاوت است. از منظر او درون مـیدان این شکار، فرد سالک شکار هست نـه شکارچی. صید حقیقت انفسی از طریق صید شدن هست نـه صیـادی .

به بیـان دیگر، کشف حقیقت انفسی، برخلاف حقیقت آفاقی، مستلزم کنشی پذیرنده هست نـه کنشی تهاجمـی. سالک طریق حتما هنر شکیبایی و گشودگی را بیـاموزد که تا پذیرنده بارقه‌های حقیقت انفسی شود .

سلوک سالکانـه این شکیبایی و گشودگی را بـه او مـی‌آموزد :

آن‌که ارزد صید را عشق هست و بس

لیک او کی گنجد اندر دام

تو مگر آیی و صید او شوی

دام بگذاری بـه دام او روی

عشق مـی‌گوید بـه گوشم پست پست

صید بودن خوش‌تر از صیـادی است

گول من کن خویش را و غرّه شو

آفتابی را رها کن ذرّه شو

بر درم ساکن شو و بی‌خانـه باش

دعوی شمعی مکن پروانـه باش

(مثنوی، ۵/۴۰۹~‌)

3. سالکی کـه از مرتبه سکوت سالکانـه درمـی‌گذرد بـه مقام سکوت عارفانـه برمـی‌آید. سکوت سالکانـه مرکبی هست که سالک بر آن مـی‌نشیند که تا به مقصدی برسد، سکوت عارفانـه اما حال آن سوار هست وقتی کـه به مقصد مـی‌رسد .

مـی‌توان گمان زد کـه تجربه سکوت عارفانـه درون زندگی مولانا تقریباً مدّتی بعد از دیدار دوباره سیّد برهان درون قونیـه آغاز شد و با ‌دیدار شمس تبریزی بـه اوج رسید .

سیدّ برهان بعد از آن‌که مولانای جوان را بـه سه بار چلّه‌نشینی الزام کرد، او را درون علم ظاهر و باطن کامل خواند .

این کمال را بیشتر حتما از جنس کمال معرفتی دانست. دیدار عشق‌آمـیز و شورانگیز شمس تبریز بود کـه این ملای جوان را بـه کمال وجودی رسانید.

پس از دیدار استحاله‌بخش شمس بود کـه خمر وجود مولانا خل شد، و در خروش خیزاب‌های غزلیـات شورانگیزش «خاموشی» گزید .

در‌واقع غزلیـات شورانگیز شمس و نیز مثنوی شریف را حتما ثمره خاموشی مولانا و تجربه سکوت عارفانـه وی دانست .

سکوت عارفانـه یـا سکوت مقام حقیقت، وضعیت وجودی عارف درون تجربه دیدار است. عارفی کـه به مقام مشاهده برمـی‌آید و به دیدار محبوب مـی‌رسد، زبان در‌مـی‌بازد .

اما این زبان درباختگی هم از یک نوع نیست. مولانا بـه ما مـی‌آموزد کـه سکوت عارفانـه نیز مراتبی دارد :

  1) نخستین مرتبه سکوت عارفانـه را حتما سکوت معرفت‌آمـیز دانست. این سکوت ناشی از معرفت بی‌واسطه‌ای هست که عارف از جان جهان مـی‌یـابد

 

عارف درون تجربه دیدار خداوند و شناخت ناشی از آن دیدار زبان درمـی‌بازد. از منظر مولانا این عبارت پیـامبر بزرگوار اسلام کـه «من عرف الله کلّ لسانـه» ناظر بـه همـین مقام هست .

اما چرا معرفت بـه خداوند زبان را مـی‌دوزد، و عارف را بـه خاموشی وامـی‌دارد؟ از منظر مولانا درباختگی زبان درون این مقام دست‌کم بـه دو علّت هست :

عامل نخست، شـهود جلال و عظمت امر مقدس است. تجربه امر مقدس، هیبت‌افکن و خشیت‌آور است. امر عظیم از حدود فاهمـه عارف درمـی‌گذرد و از تور زبان بشری کـه برای شکار پدیده‌های متناهی تنیده شده است، مـی‌گریزد :

لفظ درون معنی همـیشـه نارسان

زآن پیمبر گفت قد کلّ لسان

نطق اصطرلاب باشد درون حساب

چه قدر داند ز چرخ و آفتاب

خاصه چرخی کاین فلک زو پرّه‌ای است

آفتاب از آفتاب‌اش ذرّه‌ای است

(مثنوی، ۲/۳۰۱۸~)

این سکوت را کـه واکنش روح عارف درون برابر عظمت امر مقدس است، مـی‌توان «سکوت جلالی» نامـید .

اما مطابق تلقی عارفان، امر مقدّس نـه فقط جلیل و دل‌که جمـیل و دلربا نیز هست. عارف درون کنار جلال باری جمال او را نیز شـهود مـی‌کند و در این دیدار چنان دل از کف مـی‌دهد کـه از سر حیرانی همچون زنان مصری درون دیدار یوسف دست مـی‌خلد و زبان درمـی‌بازد :

بوی آن دلبر چو پرّان مـی‌شود

آن زبان‌ها جمله حیران مـی‌شود

عاشقان را شد مدرّس حسن دوست

 

دفتر و درس و سبق‌شان روی اوست

خامشند و نعره تکرارشان

مـی‌رود که تا عرش و تخت یـارشان

(مثنوی، ۳/‌۳۸۴۲~)

این سکوت را کـه ناشی از حیرانی روح عارف درون برابر زیبایی امر مقدس است، مـی‌توان «سکوت جمالی» نامـید .

‌2) مرتبه دیگر سکوت عارفانـه را مـی‌توان سکوت عشق‌آمـیز دانست. تجربه عشق شمس مولانا را بـه درک این نوع از سکوت پیشگی نزدیک کرد :

از منظر مولانا، وقتی کـه عارف بـه مقام معرفت مـی‌رسد کم نمانده کـه به وادی عشق گام نـهد. محبت ثمره دانش هست :

این محبت هم نتیجه دانش است

کی گزافه بر چنان تختی نشست

(مثنوی، ۲/۱۵۳۳)

زیبایی معشوق سرچشمـه عشق عاشق است. حیرانی درون برابر حسن محبوب شیفتگی و شیدایی را درون روح عاشق برمـی‌انگیزد و این عشق یـا انجذاب، زمـینـه‌ساز نزدیکی و محرمـیت مـیان عاشق و معشوق مـی‌شود .

مقام عاشقی مقام محرمـی است، و در روابط محرمـیت‌آمـیز هزار و یک راه جز زبان به منظور مفاهمـه گشوده مـی‌شود، و بلکه عمـیق‌ترین و لطیف‌ترین معانی ماورای زبان و «از ره پنـهان» مبادله مـی‌گردد .

مقام عشق یـا محرمـیت مقام همدلی است، و از منظر مولانا همدلی بسی گویـاتر از هم‌زبانی هست :

هم‌زبانی خویشی و پیوندی است

مرد با نامحرمان چون بندی است

ای بسا هندو و ترک هم‌زبان

ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان محرمـی خود دیگرست

همدلی از هم‌زبانی بهتر است

غیر نطق و غیر ایما و سجل

صد هزاران ترجمان خیزد زدل

(مثنوی،۱/۱۲۰۸~)

مولانا وضعیت وجودی خود را درون دوران جوشش معنوی و آفرینش هنری‌اش درون یک واژه بیـان مـی‌کند: «خاموش»

او خود را درون مقام آفرینش هنری و خلق معانی همچون یک نی مـی‌بیند کـه بر لبان مرد نایی نـهاده شده است: آنچه از او مـی‌تراود از او نیست، از آن سوست.

از منظر او عارف همچون نی بـه خودی خود بی‌نواست، اما وقتی کـه گره‌های وجودش را مـی‌گشاید و از خودی تهی مـی‌شود، همچون واسطه‌ای امـین نوای مرد نایی را بـه گوش جان ما مـی‌رساند :

دو دهان داریم گویـا همچو نی

یک دهان پنـهان هست در لب‌های وی

یک دهان نالان شده سوی شما

های هویی درفکنده درون هوا

لیک داند هر کـه او را منظر است

که فغان این سری هم زآن سر است

دمدمـه این نای از دم‌های اوست

های هوی روح از هیـهای اوست

گر نبودی با لب‌اش نی را سمر

نی جهان را پر نکردی از شکر

(مثنوی، ۶/‌۲۰۰۳~)

مولانا خود را درون مقام سرایش غزلیـات و نیز مثنوی شریف مانند آن نی مـی‌دید - گویـا و خموش :

این سخن را بعد ازین مدفون کنم

آن کشنده مـی‌کشد من چون کنم

 

بحق آنشیرین کـه مـی‌دمد درون من

که اختیـار ندارد بـه ناله این سرنا

 

کشاکش‌هاست درون جانم کشنده کیست؟ مـی‌دانم

دمـی خواهم بیـاسایم ولیکن نیستم امکان

به هر روزم جنون آرد، دگر بازی برون آرد

که من بازیچه اویم ز بازی‌های او حیران

چو جامم گه بگرداند، چو ساغر گه بریزد خون

چو خمرم گه بجوشاند، چو مستم گه کند ویران

 

ای کـه مـیان جان من تلقین شعرم مـی‌کنی

گر تن خامش کنم ترسم کـه فرمان بشکنم.

از منظر مولانا آن کـه از خود خالی مـی‌شود و به مقام خاموشی مـی‌رسد خالی نمـی‌ماند، از خداوند پر مـی‌شود. او آشکارا خلاء و خاموشی وجود خود را از این دست مـی‌دانست .

آورده‌اند کـه وقتی خادم خود را کاری مـی‌فرمود، و چون او درون ضمن اظهار سمع و قبول خویش «ان شاء الله» بر زبان مـی‌راند، مولانا بر وی بانگ زد: «ای ابله! بعد گوینده کیست؟ »

اما عالی‌ترین مرتبه سکوت عارفانـه را مولانا درون اواخر عمر خود آزمود: سکوت مقام فنا. مولانا درون حدود دو ماه آخر عمر خود یک‌باره سرایش مثنوی شریف را ناتمام رها کرد .

این سکوت ناگهانی به منظور بسیـاری از نزدیکان مولانا شگفت‌انگیز مـی نمود. فرزند او سلطان ولد پدر را بـه اتمام داستان شـهزادگان و قلعه ذات‌الصوّر ترغیب مـی‌کرد، اما مولانا درون پاسخ بـه این اشاره بسنده کرد کـه «قوّه نطق من از این بعد به گفتار نمـی‌آید و باقی آن داستان هم بی‌واسطه لفظ و زبان، درون گوش دل آن کـه نور جان دارد گفته مـی آید و حاجت بـه نظم و بیـان‌اش نیست»

ظاهراً درون مـیان نزدیکان مولانا تنـها حسام‌الدّین بود کـه به فراست دریـافت، این سکوت ناگهانی نشانـه تحوّلی ژرف درون وجود مولاناست، و این سلطان شگرف سخن اکنون بـه وادی ماورای سخن گام نـهاده هست .

احیـاناً نزدیکی گام‌های مرگ درون تجربه سکوت فنا‌آمـیز بی‌تاثیر نبوده باشد. مرگ از منظر مولانا نقطه عطف است، آغاز تجربه‌ای به‌کلّی دیگر.

او خود پیشتر درون بیـان تجربه عارف از مرگ، پرنده‌ای را مثال مـی‌زند کـه در قفسی درون مـیانـه باغ گرفتار است. پرنده از ورای مـیله‌های قفس باغ دل‌انگیز و بهاری و جمع مرغان هم‌جنس و هم‌نفس را مـی‌بیند، و بی‌تابانـه خود را بـه هر سو مـی‌کوبد که تا گریزگاهی بیـابد .

این شوق رفتن وقتی بیشتر زبانـه مـی‌کشد کـه مرغ گشوده شدن درون قفس و پیوستن بـه معشوق را بسی نزدیک ببیند .

مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا

چون قفس هشتن پ مرغ را

آن قفس کـه هست عین باغ در

مرغ مـی بیند گلستان و شجر

جوق مرغان از برون گرد قفس

خوش همـی خوانند ز آزادی قصص

مرغ را اندر قفص زان سبزه زار

نـه خورش ماندست و نـه صبر و قرار

سر ز هر بیرون مـی‌کند

تا بود کین بند از پا برکند

چون دل و جانش چنین بیرون بود

آن قفص را درون گشایی چون بود؟

(مثنوی، ۳/۳۹۵۰~)

برای عارف، مرگ سرآغاز استحاله‌ای وجودی درون صمـیم هستی اوست و پیوندی عمـیق با وصال محبوب دارد. و همـین هست که این تجربه را به منظور او بسی شوق‌انگیز و خواستنی مـی‌کند :

چون جان تو مـی‌ستانی چون شکرست مردن

با تو زجان شیرین شیرین‌ترست مردن

بگذار جسم و جان شو، ان بدان جهان شو

مگریز اگرچه حالی شور و شرست مردن

از جان چرا گریزم، جانست جان سپردن

وزکان چرا گریزم کان زرست مردن

چون زین قفص برستی درون گلشن هست مسکن

چون این صدف شکستی چون گوهرست مردن

چون حق تو را بخواند، سوی خودش کشاند

چون جنّت هست رفتن، چون کوثر هست مردن.

سکوت فناآمـیز، حال عارف هست وقتی کـه از هر حالی مـی‌رهد، منطق گفت و گو با معشوق هست وقتی کـه دوگانگی‌ها از مـیانـه برمـی‌خیزد و آنچه مـی‌ماند جز نفس حضور نیست .

مولانا تجربه نوعی فنا را درون افق هستی خود نزدیک دید، و تازیـانـه همـین شـهود بود کـه اسب روح او را بـه گنبدی واداشت که تا از گردون خودی یکسره درگذرد .

در اواخر دفتر ششم اندکی پیش از پایـان بی‌پایـان مثنوی شریف، مولانا از طلیعه آن تحوّل وجودی درون قالب تمثیلی جذاب و روشنگر خبر مـی‌دهد .

او درون این ابیـات کـه احیـاناً فقط چند ماهی پیش از مرگ خود سروده هست بصیرت‌مندانـه مـی‌گوید کـه ما اسب سخن را که تا بدینجا راندیم، و آنچه را کـه گفتنی بود گفتیم، اما اکنون بهدریـای جان رسیده‌ایم، و در این دریـا دیگر نمـی‌توان با مرکب سخن راند .

برای پیمودن بحر حتما از اسب فرود آمد و بر قایق سکوت نشست. اما بالاتر از آن، وقتی کـه با قایق سکوت بـه مـیانـه دریـا مـی‌رسیم حتما آن قایق را نیز در‌هم بشکنیم کـه سکوت هم خود از جنس حجاب هست .

سکوت و سخن فقط درون سیـاق نشانـه‌های زبانی معنا دارد. اگر زبانی درون کار نباشد خاموشی «سکوت» نیست، «گنگی» است

اما حضور نشانـه از جدایی دالّ و مدلول حکایت مـی‌کند. بنابراین، سکوت هم همچون سخن بـه مقام فراق متعلق است. اما درون مقام فنا، وقتی کـه عاشق فاصله مـیان خود و معشوق را درمـی‌نوردد و فراق از مـیانـه برمـی‌خیزد، نشانـه‌ها بی‌کار مـی‌شود، و به دنبال آن، «سکوت» هم همچون «سخن» محو مـی‌گردد .

مقام فنا و وصال ورای سکوت و سخن است، هرچند کـه در دل «سکوت مافوق زبان» هزار و یک سخن مـیان «من» عارف و «من من تر» او ردّ و بدل مـی‌شود :

این مباحث که تا بدین‌جا گفتنی‌ست

هرچه آید زین سپس بنـهفتنی‌ست

ور بگویی ور بکوشی صد هزار

هست بیگار و نگردد آشکار

تا بـه دریـا سیر اسپ و زین بود

بعد ازینت مرکب چوبین بود

مرکب چوبین بـه خشکی ابترست

خاص آن دریـاییـان را رهبرست

این خموشی مرکب چوبین بود

بحریـان را خامشی تلقین بود‌...

وآنی کش مرکب چوبین شکست

غرقه شد درون آب او خود ماهیست

نـه خموشست و نـه گویـا نادریست

حال او را درون عبارت نام نیست

نیست زین دو هر دو هست آن بوالعجب

شرح این گفتن برونست از ادب

(مثنوی، ۶/‌۴۶۱۹~)

سکوت مقام فنا نفس ماهی شدن هست در ژرفای دریـای جان .




[آب و آتش - مولانا پی وی ایما]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 19 Jan 2019 14:26:00 +0000